دفتر مشق

  • ۱۶:۴۶

دفتر مشق

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که بسیار عصبانی بود ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : "چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه  می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم "
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد ...بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم ...مادرم مریضه ... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن ... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد ...اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه ... اونوقت ...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم ...
اونوقت قول می‌دم مشقامو بنویسم ...


معلم صندلی‌اش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...

 

کم نویس
واقعاً خیلی متاثر شدم
ان شاءالله استعدادتان قوی‌تر و شکوفاتر بشود
ممنون ان شاءلله
🌹parmin 🌹
عالی بود و البته ناراحت کننده :-( 
مرسی
Va hid
نگارش داستان قوی ولی خوب چرا اینقدر تلخ!
بعضی وقتا باید حقیقت را نوشت با وجود اینکه تلخ است.
آریو m.r
زیبا بود ولی میشد اخرشو بهتر تموم کنی.
مثلا:
(معلم در حالی که عینکش را برمی داشت تا عرق شرمی که حال با دانه های اشکش مخلوط شده بود  و زبانه های اتش عصبانیتش را خاموش کرده بودپاک کند ، سرش را بالا آورد و با صدایی که دیگر عصبانی نبود و حال میلرزید گفت: بشین سارا...
 
آره اونجوری خیلی بهتر می شد :-)
اما می خواستم داستان کمی کوتاه تر باشه .
دفعه بعد که خواستم بنویسم
 آخرشو بهتر تموم می کنم.ممنون از نظر شما
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan