آغوش من ...

  • ۱۸:۴۰


آغوش من دروازه های تخت جمشید است
می خواستم تو پادشاه کشورم باشی
آتش کشیدی پایتخت شور و شعـرم را
افسوس که می خواستی اسکندرم باشی

(از رویا ابراهیمی)


فریاد...

  • ۱۸:۳۴


فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت    

(از هوشنگ ابتهاج)


تقوا

  • ۱۸:۱۵

بلند بخوان؛
درشت بنویس؛
آویزه ی گوشت کن که:
«تقوا» آن نیست؛
که با یک «تق»، وا برود …

پرستو ها

  • ۱۸:۱۶

پرستو ها که رفتند از کنارم تازه فهمیدم

  سفر رسم است!

اما باز تنهایی عذابم داد

                                                  از مهدی فرجی

درختی که منم ...

  • ۱۸:۰۶

دری از خوشبختی

  • ۱۸:۲۱

یک باور

  • ۱۸:۱۹

یک رسیدن بدهکاریم ...

  • ۱۸:۱۸

ﭼﻨﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﮔـﻮﯾﯽ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﯿﻢ!
ﮐـﺎﺵ ﯾﺎﺩ ﺑگیریم ، ﺭهـﺎ ﮐﻨﯿﻢ ، ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ، ﮔﺎﻫﯽ ﺑـﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ …
ﺩﻝ ﺑـﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﻧﺒﻨﺪﯾـﻢ، ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺯﺩ …
ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫــﺎﯾﻤــﺎﻥ ﯾﮏ ﺭﺳﯿـﺪﻥ ﺑـﺪﻫـﮑﺎﺭﯾـﻡ…
ﺯﻧــﺪﮔـﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ!
ﺷﺎﯾﺪ، فرصتی نیست تا ﻋﮑﺴﯽ ﺷﻮیم ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ

ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻃﺎﻗﭽﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮔﺮﺩﮔﯿﺮیماﻥ ﮐﻨﻨﺪ!

مترسک زیبا

  • ۱۸:۱۲

مترسک عروسک زشتیست که از مزرعه مراقبت میکند
و آدمی مترسک زیباییست که جهان را می ترساند .

جملاتی ماندگار از سهراب

  • ۱۸:۰۸

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷
Designed By Erfan Powered by Bayan