آرزوی ویکتور هوگو

  • ۱۸:۲۹

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
 و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
 و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
 و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی .


 آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
 بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی .

 برایت همچنان آرزو دارم
 دوستانی داشته باشی،
 از جمله دوستان بد و ناپایدار،
 برخی نادوست، و برخی دوستدار
 که دستکم ... یکی در میانشان
 بی‌تردید مورد اعتمادت باشد.

 و چون زندگی بدین گونه است،

 برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
 نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
 تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
 که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،
 تا که زیاده به خودت غره نشوی.

نابود کردن فرهنگ

  • ۱۸:۲۱

  • ۱۹۰

عشق ، تحمل

  • ۱۱:۱۷

ارزش یک لبخند ...

  • ۲۰:۴۸

ارزش یک لبخند...

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی‌دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی‌آمد و از او وحشت داشتند، کودکان از او دوری می‌جستند و مردم از او کناره‌گیری می‌کردند. قیافه زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می‌دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می‌توان آن را به افسردگی تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می‌گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می‌نمود و مردم را از خود دور می‌کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند. یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه‌ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک برخلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمه‌ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. همین لبخند دخترک در روحیه پیرمرد تاثیر بسزایی داشت. او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می‌کشید. دخترک هر بار که پیرمرد را می‌دید، شدت علاقه وی را به خویش درمی‌یافت و با حرکات کودکانه خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه‌ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه پیرمرد همسایه بود که همه ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

  • ۱۸۵

یک تیر ...

  • ۱۸:۰۰

کمی صبور باش

  • ۱۷:۵۴

دفتر مشق

  • ۱۶:۴۶

دفتر مشق

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که بسیار عصبانی بود ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : "چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه  می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم "
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد ...بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم ...مادرم مریضه ... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن ... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد ...اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه ... اونوقت ...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم ...
اونوقت قول می‌دم مشقامو بنویسم ...


معلم صندلی‌اش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...

 

باور

  • ۱۱:۴۴

اگـه وجــود خـــــــدا ﺑـــــــــــاورت بــشــه

خـــــــــــــــدا  یــه نـــقــــــطــه میندازه زیــر بــاورت …

مـــیـــشــه:  ﻳــــــــــــــــﺎﻭﺭﺕ …

ﺑﻬــﻤﻴــﻦ ﺭﺍﺣـــﺘــى

 

  • ۲۲۹

مشکل دنیا

  • ۱۱:۱۱

مشکل دنیا این است که

آدمهای باهوش پر از شک هستند

در حالی که آدمهای احمق پر از اعتماد به نفس . 


"چارلز بوکوفسکی"

ای چرخ ...

  • ۱۱:۰۶

ای چرخ بسی لیل و نهار آوردی

گه فصل خزان و گه بهار آوردی

 

مردان جهان را همه بردی به زمین

نامردان را بروی کار آوردی

 

از ابوسعید ابوالخیر

Designed By Erfan Powered by Bayan