داستان کوتاه پسر کارگر

  • ۱۳:۰۸

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد."
پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"
پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کند.


سام نجفی نیا
عالی بود 
THANKS
سام نجفی نیا
از این داستان کوتاه ها بازم بذار عالی هستن
باشه حتما
سام نجفی نیا
همین الان اینو تو تلگرام خوندم معرکه بود

#داستانک 
دکتر مرتضی شیخ پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت و هرکس هر چه می خواست، 
در صندوقی که کنار میزش بود 
می انداخت و چون حق ویزیت دکتر پنج ریال تعیین شده بود 
(خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان) 

اکثر مواقع بسیاری از بیمارانی که به مطب او مراجعه می کردند، 
به جای پنج ریالی، 
سرِ فلزی نوشابه داخل صندوق 
می انداختند تا صدایی شبیه به انداختن سکه شنیده شود...! 

دختر دکتر نقل می کند :
"روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سرنوشابه های فلزی است! 
با تعجب گفتم: پدر! بازی‌تان گرفته است؟ 
چرا سرنوشابه ها را می شویید؟! 
پدر جوابی داد که اشکم را درآورد...

ایشان گفت: دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سرنوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند. 
این سرنوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از این ها که تمیز است استفاده کنند. 
آخر بعضی ها خجالت می کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند."

اومدم بنویسم روحش شاد! 
یک لحظه فکر کردم اگه روح آدمی با قلبی به این بزرگی شاد نباشه، 
روح کی میخواد شاد باشه؟! 

بهتر دونستم بنویسم راهش، اندیشه اش و کردارش پر رهرو ...
خیلی قشنگ بود مرسی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan