- چهارشنبه ۳۱ خرداد ۹۶
- ۱۸:۴۰
آغوش من دروازه های تخت جمشید است
می خواستم تو پادشاه کشورم باشی
آتش کشیدی پایتخت شور و شعـرم را
افسوس که می خواستی اسکندرم باشی
(از رویا ابراهیمی)
- اشعار کوتاه
- ۲۸۹
آغوش من دروازه های تخت جمشید است
می خواستم تو پادشاه کشورم باشی
آتش کشیدی پایتخت شور و شعـرم را
افسوس که می خواستی اسکندرم باشی
(از رویا ابراهیمی)
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
(از هوشنگ ابتهاج)
بلند بخوان؛
درشت بنویس؛
آویزه ی گوشت کن که:
«تقوا» آن نیست؛
که با یک «تق»، وا برود …
ﭼﻨﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﮔـﻮﯾﯽ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﯿﻢ!
ﮐـﺎﺵ ﯾﺎﺩ ﺑگیریم ، ﺭهـﺎ ﮐﻨﯿﻢ ، ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ، ﮔﺎﻫﯽ ﺑـﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ …
ﺩﻝ ﺑـﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﻧﺒﻨﺪﯾـﻢ، ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺯﺩ …
ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫــﺎﯾﻤــﺎﻥ ﯾﮏ ﺭﺳﯿـﺪﻥ ﺑـﺪﻫـﮑﺎﺭﯾـﻡ…
ﺯﻧــﺪﮔـﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ!
ﺷﺎﯾﺪ، فرصتی نیست تا ﻋﮑﺴﯽ ﺷﻮیم ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ
ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻃﺎﻗﭽﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮔﺮﺩﮔﯿﺮیماﻥ ﮐﻨﻨﺪ!
سلام عزیزم خوبی