- دوشنبه ۱۹ تیر ۹۶
- ۱۱:۰۶
ای چرخ بسی لیل و نهار آوردی
گه فصل خزان و گه بهار آوردی
مردان جهان را همه بردی به زمین
نامردان را بروی کار آوردی
از ابوسعید ابوالخیر
- اشعار کوتاه
- ۲۳۳
ای چرخ بسی لیل و نهار آوردی
گه فصل خزان و گه بهار آوردی
مردان جهان را همه بردی به زمین
نامردان را بروی کار آوردی
از ابوسعید ابوالخیر
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه
خود مجبور شد مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام
ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت.
ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید.
هر کاری کرد، الاغ از پله پایین نیامد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد.
وقتی که
دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه
آرام نمی شود. برگشت و بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای
الاغ از سقف آویزان شده است.
بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد. بعد ملا نصرالدین گفت لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خری به جایگاه رفیع و پست مهمی برسد، هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد.
تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود، گر نشود
حرفی نیست؛
اما...
نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست!
(سهراب سپهری)
روزی بهلول را گفتند:
شخصی که دزدی کرده بود را گرفته اند، به نظرت باید چکارش کنند؟
بهلول گفت: باید دست حاکم آن شهر را قطع کرد...
همه با تعجب پرسیدند: چرا؟؟ مگر حاکم دزدی کرده که دستش را قطع کنند؟
بهلول در جواب گفت: گناهکار اصلی حاکم شهر است که مردمش باید برای امرار معاش دزدی کنند!!
سه جمله برای کسب موفقیت :
بیشتر از دیگران بدانید.
بیشتر از دیگران کار کنید.
کمتر انتظار داشته باشید.
ویلیام_شکسپیر
پدر روزنامه می خواند .اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد.حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه ی جهان را نمایش می داد- جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد.
بیا ! کاری برایت دارم . یک نقشه ی دنیا به تو می دهم .ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی ؟
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است.اما یک ربع ساعت بعد پسرک با نقشه ی کامل برگشت.
پدر با تعجب پرسید:"مادرت به تو جغرافی یاد داده؟"
پسرجواب داد:"جغرافی دیگر چیست؟"
پدر پرسید:"پس چگونه توانستی این نقشه ی دنیا را بچینی؟"
پسر گفت:" اتفاقا پشت همین صفحه تصویری از یک آدم بود .وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنیا را هم دوباره ساختم."کوهنوردی میخواست به قلهای بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟
! نجاتم بده خدای من-
آیا به من ایمان داری؟
.آری. همیشه به تو ایمان داشتهام -
.پس آن طناب دور کمرت را پاره کن کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع.
گفت:خدایانمیتوانم
خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمیتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...از ماه بگویم؟
پیشترها گفته اند
از گل؟؟
آه...
یا من دیر شاعر شده ام
یا تو بیش از حد زیبایی!
__بهرام محمودی__
سلام عزیزم خوبی